تصویر هدر بخش پست‌ها

دنیای رمان

خوش اومدی.....رمان هارو بخون مطمعنم پشیمون نمیشی

عشقی که از ازدواج شکل گرفت P8

| 𝑴𝒆𝒍𝒐𝒅𝒚

بزن که این پارت جنجال میکنه

سلام هیچ حرفی ندارم بریم ادامه

 

    ___________________________________________

#مایا

از اون موقع سیلا برام تموم شد 

ولی شدت ناراحتی هیچ کاری نتونستم بکنم و روی پاهام افتادم زمین و گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به لوکاس و ایلا و اونا سعی کردن سریعترین زمان ممکن برسن و منو درحالی که روی زمین افتاده بودم پیدا کردن

I:واییی مایا پاشو از رو زمین

زیر بغلم رو گرفتن و بلندم کردن و رفتیم همه توی یک ماشین نشستیم 

M:بچه ها من حاملم 

هردو با چشمای گرد برگشتن به سمت منی که صندلی عقب نشسته بودم که با عجله گفتم

M:سیلا نمیدونه پس چیزی بهش نگین 

I:من یک سوال دارم.....شما دوتا کی باهم.... 

M:شبی که با انا رف هتل تجملی مست برگشت 

L:هوی هوی وایسا اینش اوکی ولی الان چی شده؟ 

من ماجرا رو باشون تعریف کردم که ایلا نگاهی به لوکاس کرد و بهش گف

I:دوستت خیلی نکبته      

L:با حرف های مایا خودمم پی بردم

M:بچه ها من میخوام برم از این شهر.....میخوام کلا برم و هیچوقت نیام 

L:ولی پس بچت چی؟ نمیخوای بزاری پدرشون رو ببینن؟ 

I:پدری که به مادر بچه ها اهمیت نده پدر نیست 

M:من باید برم از این شهر ولی زیاد دور نمیشم فقط میخوام یکی تون باهام بیاد 

که یهو همزمان هردوشون گفتن

L و I:من میام       

پقی زدم زیر خنده که دعوا کردنشون شروع شد و من پریدم اون وسط

M:بچه ها بچه ها اروم باشین.....اصلا هردوتون بمونین فقط هر از گاهی خواستین بیاین سر بزنین قبلش بهم خبر بدین 

L:قبوله.....و اینکه اگر هممون باهم بریم سیلا شک میکنه و میفهمه با تو در ارتباطیم 

M:مگه قراره واسه برگشتم تلاشی بکنه؟ حالا ایلا سریع برو خونه من وسایلم رو جمع کنم تا سیلا نرسیده 

سریع رفتم خونه و یک ساک وسیله جمع کردم و برگه ی امضا شده ی طلاق و قرارداد و با پول نقد ۱٬۰۰۰٬۰۰۰٬۰۰۰ دلار رو گذاشتم رو میز کار سیلا و رفتم 

ایلا و لوکاس جلو در منتظرم بودن 

I:میخوای بری خونه پدر و مادرت؟ 

M:نه میام خونه تو فعلا فردا برای صبح بلیط میگیرم و میرم نیویورک فقط به هیچکس نباید بگین لطفا بهم قول بدین 

یهو گوشی لوکاس زنگ خورد و گوشی رو گذاش رو اسپیکر

L:جانم داداش      S:مایا رو ندیدی؟ 

L:زن تو من باید ببینمش؟     S:اوکی 

L:حالا مگه چیشده؟      

S:نیستش گوشیش هم خاموشه پدر و مادرش هم میگن اونجا نیست 

L:باهم دعوا کردین؟ چون چند روزه کلا مایا احساس میکنم میخواد بگیره بزنتت 

S:راستش یک چیزی گفتم که نباید میگفتم 

L:هروقت دیدیش عذر خواهی کن 

بعد گوشی رو قطع کرد 

L:میگم که خودش فهمیده اشتباه کرده بهتر نیس بهش بگی؟ 

I:نهههه تو چقد زود خر میشی 

لوکاس مارو رسوند و رفتم تو خونه ایلا و با لپتابم یک بلیط گرفتم برای فردا ساعت ۱۰ صبح 

 

فردا قبل از پرواز 

I:من هر از گاهی میام بهت سر میزنم 

L:من وقت خالی زیاد دارم اخر هفته میام بهت سر میزنم 

M:واقعا مرسی بچه ها 

بعد هردوشون رو بغل کردم و رفتم سوار شدم دستمو روی شیشه هواپیما گذاشتم و زیر لب زمزمه کردم

M:خدافظ سیلا 

 

#سیلا 

رفتم خونه و لباسام رو عوض کردم و هنوز مایا رو پیدا نکرده بودم و رفتم تو اتاقش و دیدن صحنه ی روبروم خشکم زد 

کل اتاق خالی و تمیز بود.....لباسای مایا نبود وسایل اش نبود 

ترسیده رفتم تو اتاقم که محض احتیاط به ورقه ی طلاق بر نخورم و دیدم تو اتاقم چیزی نیس پس رفتم توی اتاق کارم و دیدن هردو ورقه فهمیدم چ گندی زدم سریع زنگ زدم به پدر و مادرش مایا 

S:مادر جان مایا به شما چیزی نگفته کجا میره؟ 

K:فقط اینو بدون که دیگه سراغش رو نگیر 

با شنیدن این جمله دیگه هیچ صدایی رو نشنیدم و بعد از چند دقیقه گفتم حتما فردا صبح میاد ولی نیومد 

فردا صبح با اومدن پدر و مادرم به خونمون فهمیدم چ گندی زدم 

پدرم اومد داخل و با دیدن وضعیتم گفت

B:عروسم کجاس؟ سیلا بهم جواب بده؟ مایا کجاس 

که مامان افتاد رو زمین و لب زد 

G:دختر به اون صبوری باهاش چیکار کردی که اینطوری ولت کرد؟ چیکار کردی که اینطوری رفت؟ 

دیگه نکشیدم و خودمم ناامید تکیه به دیوار کردم ولی لیز خوردم پایین که خواهر کوچیکم که همیشه با مایا خوب بود و ۲۵ سال سن داشت اومد جلو اومد و با عصبانیت و گریه گفت

H:داداش دقیقا با زنت چیکار کردی؟ چرا؟ چرا باید اینقدر مزخرف باشی؟ 

 

۵ سال بعد 

#مایا 

الان پنج سال  او خورده ای از اون اتفاق ها میگذره و من دخترم رو به اسم سولی به دنیا اوردم 

(سولی:Y) 

Y:مامانیییی پاشو        M:جانم مامان

Y:حوصلم سر رفته امروز تعطیل چرا عمو لوکاس نمیاد؟ 

M:عمو لوکاس که علاف نیس بیاد همش تورو ببینه 

Y:پس خاله ایلا چی؟      

M:اونم نمیشه خاله این هفته کلی کار داره

Y:مامانی پس برو بابام رو بیار 

با شنیدن کلمه بابا از دهنش تعجب کردم و پرسیدم

M:تو از کجا میدونی بابات چ شکلیه؟ 

Y:داشتم بازی میکردم که یک دفتر دیدم که کلی عکس توش از تو و یک اقاهه بود.....حتما اون بابامه

اون دفتری بود که برای نشون دادن عشق واقعیمون درس کرده بودیم 

M:مگه نگفتم دست به وسایل مامانی نباید بزنی؟ 

یهو زنگ در زده شد 

سولی دوید سمت در و مث همیشه پرسید

Y:کیه     L:منم عمو لوکاس 

سولی جیغی زد و سریع در رو باز کرد منم رفتم بیرون از اتاق 

L:سولی چ مامان تنبلی داری.....تازه الان از خواب پا شده 

Y:نههه مامانم خستس دیشب هرچی گفتم بیا بغلم بخواب گفت کار دارم 

عاشق این بچه بودم که این قدر فهمیده بود 

لوکاس سولی رو بغل کرد 

Y:عمو       L:جان عمو     

 Y:امروز عکس بابام و مامانمو پیدا کردم

لوکاس هم مث من با تعجب پرسید 

L:از کجا      Y:از توی یک دفتره     

L:باز دست زدی به وسایل مامانت؟ 

سولی ناراحت از بغل لوکاس پایین اومد و گفت 

Y:ینی من نمتونم؟عکس بابام رو ببینم؟ 

با این حرفش یاد سیلا افتادم اشک توی چشمام حلقه زد که یهو سولی برگشت سمت من

Y:مامانی چرا گریه میکنی؟بخاطر من؟ قول میدم دیگه دست به وسایلت نزنم فقط گریه نکن

خندیدم و گفتم

M:نه فقط یک چیزی رفت تو چشمم بعدش سریع پرید بغلم منم بغلش کردم و لوکاس با خوشحالی مارو نگاه میکرد که یهو قفل در باز شد و ایلا اومد 

I:خب من اومدم      Y:خاله ایلاااااا

ایلا بیشتر از سولی ذوق داشت واسه همین اومد اومد و سولی رو بغل کرد و رفتن بازی کنن منو لوکاس هم رفتیم خونه رو تزئین کنیم چون امروز تولد سولی بود و من میدونستم این دوتا میان واسه همین بهش نگفتم که سوپرایز بشه 

وقتی اخرین شرشره رو گذاشتم و کیک رو از توی یخچال دراوردم 

M:مرسی که اومدین  

L:امروز تولدشه باید جشن بگیریم 

بلند ایلا و سولی رو صدا زدم 

که یهو سولی دوان دوان اومد و وقتی کیک و شرشره هارو دید از شدت خوشحالی جیغ زد و پرید بغلم 

Y:مرسی مامانیییی  M:باید از عمو خاله هم تشکر کنی 

Y:مرسی عمو مرسی خاله      L.I:خواهش میکنیم 

یهو گوشیم زنگ خورد و برش داشتم و رفتم توی اتاق 

M: سلام رییس کاری داشتین؟ 

(U:رییسش) 

U:مایا عزیزم ما قرار بود یکی فردا بره لس انجلس ولی متاسفانه تصادف کرد و الان بیمارستان و کسی بجز تو نبود.....میخواستم بگم میتونی بری؟ 

M:خب من راستش راستش...... 

به این فکر میکردم اگر سیلا منو اونجا ببینه چیکار کنم بدتر از همه این بود قرار بود با شرکت اون همکاری کنیم و واسه همین قرار بود اون شخص بره ولی تصادف کرده واسه همین میخواستم رد کنم که رییس ادامه داد

U:تو اخرین امید منی.....لطفا

ناچارم جواب دادم      M:چشم     U:واقعا ممنون

 

 

 

 

 

7659 کاراکتر

امیدوارم خوشتون اومده باشه 

دارن بعدی رو فردا یا پس فردا میدم ولی شما بازم حمایت کنین لطفا